+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر ۱۳۸۹ ساعت 22:12 توسط Sabk-Jadid
|
*********************** و آنگاه آفتابگردانی ازگوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود . می دیدیمش که هرروز از سحرگاهان یک جا می نشیند و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند و تا شامگاهام همچنان روی بر او نگاه می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستیم که چرا می گویند (( آفتابگردان ))!! و از آنجایی که خورشید در اسطوره ها نماد حقیقت بود آفتابگردان را نکو داشتیم و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد نه به آن نشان که خود را حقیقت بپنداریم و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم بلکه تنها آرزویی که در سویدای قلبمان روییدن گرفته بود که ((ای کاش میتوانستیم آن گونه باشیم)) و اگر جز این بود ، او هرگز نمی پذیرفت.... ***********************