هزار کلمه، هزار و یک جمله توی ذهنم می چرخه! چند روز پیش توی آمفی تئاتر دانشگاه یه مراسم به مناسبت عید سعید غدیر برگزار شده بود!!! وارد که شدیم همون اول design صحنه تو ذوقمون زد!!!و خواستیم برگردیم که نمی دونم چی شد موندیم!!! شاید از رودربایستی شاید هم.....

النتهای آمفی تئاتر چند تا یونولیت بزرگ گذاشته بودند که روش رو هم با پارچه صورتی ساتن و تور سفید به اصطلاح تزئین کرده بودند!!!

این طرف آمفی تئاتر هم برای همایش ازدواج موفق که خیلی وقته تو دانشگامون برگزار میشه در نظر گرفته شده بود!!

برگردیم به غرفه ها!!!!

چند تا صندلی پلاستیکی و یک ویدئوپروژکتور برای غرفه اول در نظر گرفته شده بود!!!

رفتیم نشستیم ... احتمالا اجرای این مراسم به عهده بچه های پزشکی ورودی بهمن 87 بود (آخه دوتا همکلاسی خودمو توی غرفه اول دیدم) شروع مراسمشون با یک سوال بود! سوالی که شاید برای حال حاضر من –که مدتهاست به این موضوعات فکر نکرده بودم- سنگین به نظر می اومد!

سوال این بود: سعادت واقعی چیه؟

هدف اصلی چیه؟

اول چندتا عکس نشون دادند! یکی انسان اولیه ای بود که با برگ خودش رو پوشونده بود و دیگری چندتا مانکن بود که مارک Versace رو تبلیغ کرده بودند!!! یک لحظه رفتم توی فکر! برگ چه فرقی با مارک Versace  داره؟ (خیلی آرمانی شد؟ کلا این روزها زیاد تو mood این حرفا هستم در واقع یه جورایی به پوچی سطحی رسیدم!)

خوب! مثلا لباس مارک دار پوشیدیم که چی؟ درس خوندیم که چی؟ GP گرفتیم که چی؟ حالا گیرم چند نفر رو هم نجات دادیم! بازم که چی؟ اصلا زنده ایم که چی؟ و هجوم افکار بود که ذهنم رو مشوش کرد! یعنی من فقط به خاطر بقیه زنده ام؟ زنده ام که درس بخونم و احیانا چند نفر رو توی آینده ای که نمی دونم کی میاد نجات بدم؟

سوالها هم از تو ذهن خودم بهم هجوم آوردند هم سوالایی که دوستم یعنی مجری اون برنامه مطرح می کرد ! نمی دونست که با این سوالها منو به چه جنونی دچار کرده!(بنظر خودش خیلی فرمالیته بود و یه جور ترفند برای پیش بردن بحث! شاید هم یه برنامه برای ارائه دادن یه جور کنفرانس که مطالبش از پیش تعیین شده- نه یه جلسه پرسش و پاسخ)

و اما سوال دوم: بشر امروز دنبال چیه؟

آیا خوشبختی؟

آیا خوشبختی از نظر همه یک تعریف داره؟

آیا خوشبختی یعنی پول؟

آیا مقام؟

آیا شهرت؟

آیا مفید بودن؟

آهان! بنظرم این مفید بودن از همه بهتره!!!

ولی................. از نظر من خوشبختی یعنی هیجان! هیجان رسیدن به هدفی که در نظر گرفتی!!! حالا شاید این هدف ها کوتاه مدت باشند شاید بلند مدت!!!!

ولی آخر و منتهای این حرفا دوباره منو به یاد موضوع اصلی فکرهام تو این چند هفته انداخت: مرگ!!!!

چند وقتی بود که آرزوی مرگ می کردم! بزرگترین دعام در روز عرفه مرگ بود!!! نه اینکه چون بهم خوش نگذشته آرزوی مرگ کنم ها! نه!

آخرین داستانی هم که نوشتم راجع به مرگ خودم بود!!! (که البته به اصرار دوستانم پایانش رو یکمی جلوتر بردم! یعنی قرار بود به مرگ من ختم بشه اما مجبور شدم آخرش خودم خودمو از خواب بیدار کنم- خیلی پیچیده شد نه؟-)

این حالت وقتی تشدید شد که ایبوک «یازده دقیقه» پائولو کوئیلو رو خوندم!!!! (اگه اونقدر به خودتون مطمئنید که دچار گناه نمی شید پیشنهاد می کنم بخونیدش!!! وگرنه من هیچ مسئولیتی راجع به شما قبول نمی کنم:D چون کتابه خیلی مبتذله!!!! این لینکی که من گذاشتم لینک خلاصه کتابه و برای موبایل با فرمت JAR هستش!!!)

 

 

عید سعید غدیر مبارک